معنی خواهر و باجی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

باجی

باجی. (ترکی، اِ) در ترکی بمعنی خواهر و همشیره. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواهر (خراسان). از ثقات ایران مسموع شده که این لفظ مخصوص خطاب بخواهر است نه مرادف آن، چنانکه بعضی گمان برده اند. اشرف گوید:
بر تو زیبد که خراج از همه خوبان گیری
شاه حسنی ّ و ترا لیلی و شیرین باجی.
نواب که باشد بجهان تاراجی
چسپان شده اختلاط او با باجی
زرها گیرد ز وجه فرج لولی
هستنداین قوم ازبرایش باجی.
(از آنندراج).
|| زنی ناشناس. (خطاب): باجی از جلو دکان رد شو! باجی خیرم ده ! || خادمه نزد اروپائیان مقیم ایران. خادمه ٔ مسلم نزد غیرمسلم.

باجی. [جی ی] (اِخ) ابومروان محمدبن احمدبن عبدالملک لخمی باجی. رجوع به ابومروان محمد در همین لغت نامه و رجوع به عیون الانباء ج 2 صص 67- 68 شود.

باجی. (اِخ) ابوالولیدبن فرضی. رجوع به ابوفرضی و عبداﷲبن یوسف بن نصر، معجم البلدان و فهرست الحلل السندسیه ج 2 و سمعانی ورق 57 الف شود.

باجی. (اِخ) مسعودی. رجوع به مسعود البیجی شود.

باجی. (اِخ) ابوحفص عمربن محمودبن غلاب مقری باجی. ابوطاهر سلفی گوید: از باجه ٔ افریقا و اهل قرآن و صالح بود. مولدش را پرسیدم گفت رجب 434 هَ. ق. بباجهالقمح بود نه در باجه ٔ اندلس، و در صفر 520 درگذشت. (از معجم البلدان).

باجی. (ص نسبی) لفظ فارسی است بمعنی خراجی و باج دهنده. (غیاث). باجگزار. (آنندراج). || (اِ) باج و خراج نامعین. (ناظم الاطباء).

باجی. (هندی، اِ) لفظ هندی بمعنی حصه ٔ طعام که بتقریب شادی یا ماتم بخانه ٔ مردم میفرستند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شوره. (ناظم الاطباء). القرف، شوره. (الفاظ الادویه ٔ هندی).


شاه باجی

شاه باجی. (اِ مرکب) مرکب از: «شاه » فارسی و «باجی » ترکی بمعنی خواهر و بررویهم خواهر بزرگتر. (یادداشت مؤلف).

گویش مازندرانی

باجی

خواهر

فرهنگ عمید

باجی

خواهر، همشیره،

معادل ابجد

خواهر و باجی

834

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری